دیشب موقع شام هیچکاره بودن ما در انتخاب خانواده را فهمیدم. نه که از قبل با این دست واقعیتهای زندگی ناآشنا باشم، اما دیشب انگار یک دفعه جا افتاد. شبیه دیگ خورشتی که چند دقیقه وقت میخواهد تا خوب جا بیافتد. شبیه استخوان در رفتهای که تا حالا هر قدمت را کج میکرد و فکرت سراغ همه چیز میرفت جز پا.
نپالی جان، آدم هرچقدر دندانهای خرگوشی گندهای داشته باشد، شانس زنده ماندنش بین گربهسانان بیشتر نمیشود. یک رابطه صفر آماری بین اینها وجود دارد. صفر را هم که در جریانی، یعنی تغییرات اولی هیچ ربطی به تغییر دومی ندارد. دیشب موقع شام به دمپخت گوجه فکر میکردم، به ماست پرچرب که کالریاش رژیمم را میشکند یا نه، به فامیلهای رو اعصاب، بوی گوشت پیچیده در آشپزخانه و اینکه چرا هیچوقت گوشت دوست نداشتم؟ بعد چشمم افتاد به خواهرم. بعد مادرم. بیدلیل یاد بچههای خانم ایکس افتادم بعد خانه آقای زد. از خودم پرسیدم: زندگیام در این خانوادهها چه شکلی میشد؟
قطعا اینی که هست نه. من جوندهای هستم که بین درندگان گیر کرده. رویایم این است که صبحها هلو بجوم و شبها با ناخن سیبزمینی پوست کنم. لولیدن در مزرعه ذرت را دوست دارم اما یاد گرفتهام وقتی استخوان جلویم میاندازند تعجب نکنم، و این بزرگترین دستاوردم از زندگی بین گربهسانان تا به حال بوده.
نه. متشکرم. نورهای شمالی، کائنات، ارواح سرگردان، خدایان ماجراجو یا هر کسی که در اینجا رئیس است! لطفا من را با بنگالیهای خودم تنها بگذارید. و شما، نپالی عزیز! اگر دور و برتان یک خدای قدرتمند دیگر حضور دارد به گوش او هم برسان: این دهان جایی برای دندان اضافه ندارد.
درباره این سایت