تا حالا فکر کردین، چه چیزی از شما رو بردارن و جدا کنن، دیگه اون آدم سابق نیستین؟
روزای گذشته این سوال، شبیه اون ماری که دنبال یه سیب تو هزارتو سرگردون بود توی سرم میچرخید و میچرخید. منی که تولدم با چهلم و سالگرد فوت دوتا از عزیزهام همزمان شد و سه ماه قبل رو به دل نگرانی واسه عزیزی گذروندم که آسیب مغزی دیده. من همون آدم سابقم، ولی مثل یه گوی تو صندوق رایگیری بالا و پایین شدم تا همه ببینیم آخرش چی میشم. و وقتی میگم همه، جدی یعنی همه.
پاهام هنوز از بارون سرده. تازه befor we go رو دیدم و حالا، تصویرم شفاف و زلال شده. توی مراسم ختم، پشت درI.C.U ، توی بخش اعصاب و روان، کلاسهای هنر و نیمه شبهای بیخوابی یه چیز تو من ثابته: Romanc!
فارسی معادلی همتراز این کلمه نداره: رابطه عاشقانه، احساسات عاشقانه یا . نه. هچیکدوم این عبارات منظورمو نمیرسونه. تخیل و افسانه کمی نزدیکتره؛ ولی راستشو بخواین، کلا تا وقتی ثمره این کیفیت رو نچشم و نبینم هیچ تعریفی نه! هنوز باید تو اون صندوق بالا و پایین بشم و سرگیجه بگیرم تا آخرش بفهمم چی ازم میخواد!
بوزینه سرخ من، من از آدمهایی که پشت نامهها پنهان میشوند بدم میآید. همانهایی که نامه مرموز به شوق آمیخته پشت در خانهات می گذارند یا هر شب گوشیات را به صدا در میآورند: دینگ! و شب به خیر نگفته غیبشان میزند. تو میفهمی یک نفر بهت فکر می کند و گرما میخزد در دلت. اگر کسی نصفه شب کی نگاهت کند چشمش میافتد به لبخند بیبهانه و پوست یکهو روشن شده و لپهای گلی. اما عاقبت، هیچ کسی هیچ وقت درب خانهات را به صدا نمیآورد. گوشیات با اسم هیچ دلبری زنگ نمیخورد. هرگز لوبیای فریز شده را به خیال ناهاری دو نفره کنار نمیگذاری و خیال لباس زیر جدید سمج مغزت نمیشود. بوزینه سرخ من! به اندازه همین آدمها، از افرادی که دمشان را پشت کولشان گذاشتند – یا شاید قلبشان را توی دستشان، نمیدانم- بدم میآید. همانهایی که کیلومترها دورتر زیر سقف دولت دموکرات دراز کشیدند، یارشان کمی اینور یا آنور جلوی دید و خر و پف بچه توی تخت یادشان میاندازد زندگی چه سیب شیرینی است و به یاد ما پست میگذارند. زمان بستن اینستا یک حیفی هم ته دل دارند که وطن یک شب هم خواب راحت برای ما نمیگذاردها! بعد میروند یک نفس عمیق پشت گردن یار یا زیر چانه بچه بکشند تا از شیرینی سیب زندگی سنگین شوند، ما هم این وسط خاطرات رفتنگان را لایک و تلخی خودمان را زندگی می کنیم.
نپالزاده عزیز!
تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشمهایم کش و قوس میروند:
۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.
۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.
۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, ت تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.
جنگلهای بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه. کمال این درختهای پیر و قطور به من هم سرایت کرده.
دوستدار تو، ببر بنگال
دیشب موقع شام هیچکاره بودن ما در انتخاب خانواده را فهمیدم. نه که از قبل با این دست واقعیتهای زندگی ناآشنا باشم، اما دیشب انگار یک دفعه جا افتاد. شبیه دیگ خورشتی که چند دقیقه وقت میخواهد تا خوب جا بیافتد. شبیه استخوان در رفتهای که تا حالا هر قدمت را کج میکرد و فکرت سراغ همه چیز میرفت جز پا.
نپالی جان، آدم هرچقدر دندانهای خرگوشی گندهای داشته باشد، شانس زنده ماندنش بین گربهسانان بیشتر نمیشود. یک رابطه صفر آماری بین اینها وجود دارد. صفر را هم که در جریانی، یعنی تغییرات اولی هیچ ربطی به تغییر دومی ندارد. دیشب موقع شام به دمپخت گوجه فکر میکردم، به ماست پرچرب که کالریاش رژیمم را میشکند یا نه، به فامیلهای رو اعصاب، بوی گوشت پیچیده در آشپزخانه و اینکه چرا هیچوقت گوشت دوست نداشتم؟ بعد چشمم افتاد به خواهرم. بعد مادرم. بیدلیل یاد بچههای خانم ایکس افتادم بعد خانه آقای زد. از خودم پرسیدم: زندگیام در این خانوادهها چه شکلی میشد؟
قطعا اینی که هست نه. من جوندهای هستم که بین درندگان گیر کرده. رویایم این است که صبحها هلو بجوم و شبها با ناخن سیبزمینی پوست کنم. لولیدن در مزرعه ذرت را دوست دارم اما یاد گرفتهام وقتی استخوان جلویم میاندازند تعجب نکنم، و این بزرگترین دستاوردم از زندگی بین گربهسانان تا به حال بوده.
نه. متشکرم. نورهای شمالی، کائنات، ارواح سرگردان، خدایان ماجراجو یا هر کسی که در اینجا رئیس است! لطفا من را با بنگالیهای خودم تنها بگذارید. و شما، نپالی عزیز! اگر دور و برتان یک خدای قدرتمند دیگر حضور دارد به گوش او هم برسان: این دهان جایی برای دندان اضافه ندارد.
تا به حال تجربه داشتی چیزهایی مدام جلوی چشمت تکرار بشن؟ سه تا صحنه هست که در هر خمیازه صبحگاه و خرناس شبانه حاضرن و پیش چشمهایم کش و قوس میروند:
۱- اینستا خلوت بود و توییتر شلوغ. نوشته های کوتاه از مسیر استادیوم رو میخوندم و فیلم اشک های شادی رو می دیدم. یه چشمم به عکس های مردم و یه چشمم به تلویزیون که چقدر رسانه ملی هست. خبری نبود. دو روز بعد عکس خانم ها تو پیاده روی کربلا و خانم ها تو راه استادیوم تیتر صفحه اول شد. وحدت و انسجام؟ دعا کردم یه فرصت دیگه براش پیدا شه.
۲- برف می اومد. می تونست یه روز عادی از ترافیک تهران باشه, ولی اینطور نشد. اینترنت های خونگی رو دیر قطع کردن, اونقدر که فیلم اشک خشم و فریاد اعتراض و اعتصاب های بامزه اصفهان و شیراز رو ببینم. بعد, نت قطع شد. فهمیدم حبس بودن چه احساسی داره. عزیزهامون اون شب محل کارشون موندن و تا صبح خبر زخم و قطع عضو شنیدیم. تلویزیون؟ یه نفر با رنگ پریده و دست های لرزون روز برفی رو تبریک گفت.
۳- چند روز پیش. جنگ ملموس و دیدنی تر میشد. اعصاب ها ضعیف, ت تنش زا و وضعیت بحرانی تر از همیشه. هواپیما که سقوط کرد نتونستیم زنگ بزنیم به دوست ها. اگه تو پرواز بودن چی؟ لیست رو چک کردیم, سالم بودن. کمی که آروم شدیم سر و کله سوال ها پیدا شد. سه روز بعد, فهمیدیم سوال های اشتباهی پرسیدیم. اما یک بار دیگه چیزی که می دونستیم رو دوباره فهمیدیم: راهی نیست که به جواب سوال هامون برسیم، پس بهتره کمتر احساساتی بشیم و کمی به نمازهای بی کیفیتمون برسیم.
جنگلهای بنگال این روزها حال خوشی ندارن. شاد نیستن، غمگین هم نیستن. عاجزم از گفتن اینکه چرا اینطور شدیم و آنطور نه. کمال این درختهای پیر و قطور به من هم سرایت کرده.
دوستدار تو، ببر بنگال
تا حالا فکر کردین، چه چیزی از شما رو بردارن و جدا کنن، دیگه آن آدم سابق نیستین؟
روزای گذشته این سوال، شبیه اون ماری که دنبال یه سیب تو هزارتو سرگردون بود توی سرم میچرخید و میچرخید. منی که تولدم با چهلم و سالگرد فوت دوتا از عزیزهام همزمان شد و سه ماه قبل رو به دل نگرانی واسه عزیزی گذروندم که آسیب مغزی دیده. من همون آدم سابقم، ولی مثل یه گوی تو صندوق رایگیری بالا و پایین شدم تا همه ببینیم آخرش چی میشم. و وقتی میگم همه، جدی یعنی همه.
پاهام هنوز از بارون سرده. تازه befor we go رو دیدم و حالا، تصویرم شفاف و زلال شده. توی مراسم ختم، پشت درI.C.U ، توی بخش اعصاب و روان، کلاسهای هنر و نیمه شبهای بیخوابی یه چیز تو من ثابته: رومنس!
فارسی معادلی همتراز این کلمه نداره: رابطه عاشقانه، احساسات عاشقانه یا . نه. هچیکدوم این عبارات منظورمو نمیرسونه. تخیل و افسانه کمی نزدیکتره؛ ولی راستشو بخواین، کلا تا وقتی ثمره این کیفیت رو نچشم و نبینم هیچ تعریفی نه! هنوز باید تو اون صندوق بالا و پایین بشم و سرگیجه بگیرم تا آخرش بفهمم چی ازم میخواد!
بوزینه سرخ من،
من از آدمهایی که پشت نامهها پنهان میشوند بدم میآید.
همانهایی که نامه مرموز به شوق آمیخته پشت در خانهات می گذارند یا هر شب گوشیات را به صدا در میآورند: دینگ! و شب به خیر نگفته غیبشان میزند. تو میفهمی یک نفر بهت فکر می کند و گرما میخزد در دلت. اگر کسی نصفه شب کی نگاهت کند چشمش میافتد به لبخند بیبهانه و پوست یکهو روشن شده و لپهای گلی. اما عاقبت، هیچ کسی هیچ وقت درب خانهات را به صدا نمیآورد. گوشیات با اسم هیچ دلبری زنگ نمیخورد. هرگز لوبیای فریز شده را به خیال ناهاری دو نفره کنار نمیگذاری و خیال لباس زیر جدید سمج مغزت نمیشود. بوزینه سرخ من! به اندازه همین آدمها، از افرادی که دمشان را پشت کولشان گذاشتند – یا شاید قلبشان را توی دستشان، نمیدانم- بدم میآید. همانهایی که کیلومترها دورتر زیر سقف دولت دموکرات دراز کشیدند، یارشان کمی اینور یا آنور جلوی دید و تخت خر و پف بچه توی تخت یادشان میاندازد زندگی چه سیب شیرینی است و به یاد ما پست میگذارند. زمان بستن اینستا یک حیفی هم ته دل دارند که وطن یک شب هم خواب راحت برای ما نمیگذاردها! بعد میروند یک نفس عمیق پشت گردن یار یا زیر چانه بچه بکشند تا از سیب شیرین زندگی سنگین شوند.
ما؟
ما هم این وسط خاطرات رفتنگان را لایک و تلخی خودمان را زندگی میکنیم.
درباره این سایت